MOJAB 24

من، سرگردان، تصور کن، زندگی ناراحتم، یه سری بدبختی ها، یه دختر خوشگل به اسم یولیا پیدا کردم، با هم خوشی میکردیم، میرفتیم بیرون، ولی قبل از دیدارمون من چیزی خوردم که به نظرم خراب بود. یولیا برای دیدار نزدیک به برهنه آمد. و سرگردان یه جورایی یه جورایی یه جورایی نوار کشید، شما متوجه میشید که چیه. خب، وقتی که ما شروع به بوسیدن کردیم، من شروع به احساس تهوع کردم و به طرفش بلغزیدم و اون رو به دهانش بلغزیدم، و همه با اسپری شدیم، اون عصبانی شد، ولی یولیا یه تبر تو دستش داشت و یه ماشین روی آسفالت نزدیک بود و کابوس شروع شد. آنها رو به این صورت دفن کردند: بدنها رو از تپه پرت کردند!

من از این واقعه وحشتناک ترسیده بودم و احساس ناراحتی و پشیمانی میکردم. این تجربه من را به یاد زمانی انداخت که زندگیم پر از بدبختی و ناامیدی بود. اما حالا با این اتفاق ترسناک، احساس کردم که به یک نقطه عطف در زندگیم رسیده ام و باید تصمیماتم را با دقت بیشتری بگیرم.

یولیا، دختر خوشگلی که با او آشنا شده بودم، نه تنها یک شخصیت خطرناک و خطرناک بود، بلکه یک قاتل بی رحم بود که برای رسیدن به هدف خود از هر وسیله ای استفاده میکرد. این تجربه من را به یاد آورد که باید هوشیارتر و محتاط تر با انتخاب دوستان و روابط خود باشم و هرگز به ظاهر زیبا و دلفریب افراد اعتماد نکنم.

با این حال، این تجربه من را به یاد آورد که باید به خودم اعتماد کنم و به دنبال راهی برای خروج از وضعیت ناامیدی و بدبختیم بگردم. این واقعه ترسناک، یک درس بزرگ برای من بود که باید همیشه هوشیار و محتاط باشم و از تصمیماتم با دقت بیشتری استفاده کنم.