MOJAB 24

خاطرات یک بوقلمون

یک روز زیبا و آفتابی بود و من به همراه دوستانم در مزرعه‌ای بزرگ قدم می‌زدیم. من یک بوقلمون بودم و همراه دوستانم خیلی شاد و پرانرژی بودم. همه با هم دور هم جمع شده بودیم و بازی می‌کردیم.

در حالی که دوستانم دور هم می‌چرخیدند و شادی می‌کردند، من به تنهایی از این منظره زیبا لذت می‌بردم. احساس می‌کردم که همه چیز زیر پایم زیبا و دلنشین است. بوقلمون بودن و احساس آزادی و خوشبختی برایم بسیار مهم بود.

با گذر زمان، دوستانم خسته شدند و به خانه برگشتند اما من همچنان در مزرعه ماندم و از آرامش و آرامش این مکان لذت می‌بردم. احساس می‌کردم که اینجا خانه‌ام است و من از اینجا خوشحالم.

به مرور زمان، تاریکی فرا رسید و من هم به خانه برگشتم. اما این روز زیبا و خاطره‌ای که با دوستانم سپری کردم همیشه در یادم خواهد ماند. به عنوان یک بوقلمون، من از زندگیم لذت می‌بردم و همیشه به خوشبختی و آرامش اطرافم ارزش می‌دادم.